غزلستان عاشقی | ||
ای مادرای مهربون ! بچه هاتون ،بچه هاتون میگن بازم شهید میاد یه عالمه خیلی زیاد دسته گلای بی زبون گمشده های بی نشون یه ریزه خاکسترشون دو حلقه ،انگشترشون یه تیکه استخون سر یه شاخه گل ،یه بال و پر یه دگمه پیرهنشون یه ذره خاک تنشون تابوتای یه اندازه تو هر کدوم یه سربازه ابره که بر تن میزنه باده که شیون میزنه.. می پیچه تو شهر و دهات عطر سلام و صلوات ای مادرای مهربون بچه هاتون بچه هاتون دسته گلائی که دادین به کربلا فرستادین حالا با تابوت اومدن با بوی باروت اومدن سر ندارن ،پا ندارن چشم تماشا ندارن مادرا از خدا میخوان با گریه و دعا میخوان تابوتاشونو باز کنن بچه هاشو نو ناز کنن هر کجا اسفند و دوده تا کور بشه چشم حسود اما بوی عجیب میاد بو کنی ، بوی سیب میاد میگن کسی که پا بشه زائر کربلا بشه سر به بیابون بذاره تو عاشقی جون بذاره اونجا که افتاب میشینه یه باغ پر سیب میبینه بچه های نجیب من ! باغ گلای سیب من رو عشقتون پا نذازین حسین و تنها نذارین
[ چهارشنبه 92/10/11 ] [ 12:35 عصر ] [ غریب ]
[ نظرات () ]
دردی به دل رسید که آرام جان برفت وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت شاید که چشم چشمه بگرید به های های بر بوستان که سرو بلند از میان برفت بالا تمام کرده درخت بلند ناز ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت باران فتنه بر در و دیوار کس نبود بر بام ما ز گریهی خون ناودان برفت تلخست شربت غم هجران و تلختر بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت چندان برفت خون ز جراحت به راستی کز چشم مادر و پدر مهربان برفت همچون شقایقم دل خونین سیاه شد کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت هشیار سرزنش نکند دردمند را کز دل نشان نمیرود و دلنشان برفت چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم برق جهنده چون برود همچنان برفت لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت ما کاروان آخرتیم از دیار عمر او مرد بود پیشتر از کاروان برفت اقبال خاندان شریف و برادران جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت شرح غمت تمام نگفتیم همچنان این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت حکم خدای بود قرانی که از سپهر بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت
[ چهارشنبه 92/10/4 ] [ 11:54 صبح ] [ غریب ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |