غزلستان عاشقی | ||
عشق جادوی عجیبی است. غریب ترین افسانه ای که به گمانم، عظیم ترین نیروی روحِ کائنات است. همیشه به نیروی ذاتِ کلمات، ایمان داشتم. همه ی ترس ها و حسرت ها و رویاها و شادی ها را یکجا در قالبِ کلمه می ریختم و می گفتم : ... و در آغاز هیچ نبود.... و کلمه بود... حالا چه می شود مرا، که کافر شدم به باورِ 20 ساله ام و کلام را غلاف کرده ام و از هیچ هم نمی گویم، نمی دانم..! انگار جادوی بودن تو، قدرتمندتر از هر نوریست تا توانِ پنهان کردنش در گریبانِ حروف را داشته باشم. آخر مگر می شود توصیف کرد تو را... دستانت را... لبهایت را... اشتیاق داغ نفس هایت را... آخر مگر کلام، قادر به لمسِ لطافتِ آغوشِ روحِ تو می شود؟ می ترسم از تو بنویسم... نگو بهانه است و ناز و نیاز... می ترسم کلمات رابه آتش بکشم ازاین همه تویی که لبریز شده ام ازآن. هر بار که می آیم به آشتی کلمات ، و لبخند می زنم و دستی می کشم به سر عین و تحسینی به بلندای قامت الف ، و می آیم مثال همیشه بگویم از اعتدال... باز تو سر می زنی به خاطر پریشم ، و قامتِ تو را می ستایم ، و دست در زانوانِ تو حلقه می کنم و معلق می شوم از هلالِ نازکِ قاف و عین را سرود می کنم برای ستاره ها که شاه نشینِ دامنِ شین شوند و ماه را شهادت می گیرم که هنوز راه درازی باقیست تا مهتاب، روشنیِ چشمانِ تو را رقیب باشد. اصلا مگر می شود رقیبِ تو بود وقتی در سفره ات نان از ستاره هاست و شراب از شهد بوسه و یک بغل لبخند، سهمِ رهگذری غریب که قریب می شود از جادوی سادگیِ یک سلامِ تو. همیشه گمان می کردم مستی، یگانه شاعری خواهد ساخت از روح هراسناکم، اما... مثل همیشه، عطر تو که در مشامم می پیچد... مست که می کنم از سلسله ی انگشتان تو، همه ی معادلات منطقی وارونه می شوند و من می مانم، پیچیده در ستر عریانی تو ومست ازاشتیاق لب هایی که انگار شعر تنها به بهانه ی بوسیدنشان متولد می شود. شعر هم این روزها خجل می شود و کم می کند بهانه ها را... انگار فقط تویی که بهانه ی تمام عالم شده ای و من بهانه می کنم تو را تا یک دل سیر ، اسارت بازوانت را به تجربه بنشینم. عشق جادویی چنان عجیب است و چنان قدرتمند که از منِ عجولِ ساده دل، کوهی بسازد به استقامت هزاااااااار سال تابِ بی قراری. فقط بگو... این هزار ساله بی قراری را، میهمان بوسه ای می کنی پس از همه ی طوفان هایی که قرار است،تنها گذر کنی. آن وقت... هزار سال را به اشتیاق لختی بوسه و لبخند، تاب می آورد تنهاییِ هر روزه ی این دلِ بی درمان... فقط بگو که داستانِ بدرقه، افسانه نیست.. آن وقت تمام اشک های عالم را روی طرح قدم هایت می بارم تا طعمِ کوی بی نشانِ چشم انتظاریم، در خاطره ی کفش هایت باقی بماند... فقط بگو که روزی،در آغوش تو آرام می یابم... فقط بگو.. *** پی نوشت: متن فوق را بسیار دوست می دارم ولی متاسفانه نویسنده بزرگوار آن را نمی شناسم..
[ چهارشنبه 93/9/26 ] [ 9:30 صبح ] [ غریب ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |