تو آمدی و خدا خواست دختــــرم باشی
و بهتـــرین غــزل توی دفتــــرم باشی
تو آمدی که بخنــدی ، خدا به من خندید
و استخـــاره زدم ، گفت مــال من باشی
خدا کنــد که ببینــم عــــروس گلهایی
خدا کنــد که تـــو باغ صنوبــرم باشی
خدا کنـد که پر از عشــق مادرت باشی
خدا کنـد که پر از مهـــــر مادرم باشی
همیشه کاش که یک سمت ، پدرت باشد
تو هم بخندی و در سمت دیــگرم باشی
تو آمـــدی که اگر روزگارمان بــد بود
تو دست کوچـــک باران بــاورم باشی
بیا که روی لبت باغ یــاس می رقصـد
بیا گلم که خدا خواســت دخترم باشی
تو آمدی و خدا خواست از همــان اول
تمـــام دلخــوشی روز آخـــرم باشی
مهدی صفی یاری