از آفتاب خاطره ای بیشتر نداشت
وقتی قفس شکست، که او بال و پَر نداشت
تا جان بگیرد و بِپرد این بهانه را
دیگر صدای چلچله ها هم،اثر نداشت
عادت نکرده بود به باران، به پنجره
از جاده خسته بود و هوای سفر نداشت
خو کرده بود با شب تنهایی اش عجیب
یلدای بی ستاره و ماهش، سحرنداشت
دلتنگی و بود و همنفسی، یار و همدمی
حتی برای درد دلی مختصر،نداشت
با لحظه لحظه ای که به این شکل می گذشت
عمرش تمام می شد و اما، خبرنداشت